نمونه سخنرانی درباره انسان خندان توسط دکتر زند در سری نشست های ماهانه آکادمی فن بیان در مرداد ماه 1402 در فرهنگسرای ارسباران ایراد گردیده است. امید که مورد پسند عزیزان قرار بگیرد.

نمونه سخنرانی درباره انسان خندان توسط دکتر زند

متن سخنرانی انسان خندان

بخش اول: تئوری برتری

افلاطون مهمترین و جدیترین منتقد باستانی خنده است. افلاطون خنده را به مثابه عاطفه ای می داند که خویشتن داری عقلانی را از بین می برد. جالبه که در کتاب جمهور به مسئولان حکومتی توصیه می کند که از خندیدن پرهیز کنند. چون کسی که بی قید و بند می خندد، واکنش های سبکسرانه هم از خود نشان می دهد. افلاطون حتی بخش هایی از ایلیاد و اودیسه را به سبب لرزیدن کوه المپ به واسطه خنده خدایان را نمی پسندد و می گوید که حتی روا نیست که مردان شریف مغلوب خنده شوند چه رسد به اینکه خدایان اینگونه بخندند. علاوه بر افلاطون پروتوگوراس هم در منظومه اخلاقی اش هشدار می دهد که مبادا از خنده ریسه بروید و عنان و اختیار کار را از دست بدهید. حتی اپیکتتوس فیلسوف رواقی هم توصیه می کند که که نگذارید خنده شما بلند و یا مکرر و بی پروا شود.

رونالد د سوسا در دانشنامه فلسفه استنفورد به نام عاطفه بیان می کند که خنده حس خوبی به ادم می دهد، با این حال، لذتش آمیخته به بدجنسی درباره کسی است که به او می خندیم. به نظر می رسد که ارتباطی بین خنده و خشونت وجود دارد. نه تنها افلاطون و رواقیون و دیگران که در انجیل هم خنده، نشانه ای برای خصومت معرفی شده است. تنها جایی که در انجیل خداوند می خندد، هنگام استهزا کردن پادشاهان است. ” پادشاهان زمین آماده می شوند که علیه خداوند و پادشاه منصوبش توطئه کنند. خداوند بر تخت سلطنت خود تکیه زده و به آنان می خندد، سپس با خشم آنان را ملامت می کند و به آن ها وعده عذاب می دهد”. در جای دیگری در انجیل در امثال سلیمان باب 26 آیات 18 و 19 هشدار می دهد که ” آن کس که دیگری را می فریبد و بعد می گوید مزاح کردم، همچون دیوانه ای است که تیرهای مرگبارش را بی هدف پرتاب می کند.

البته به نظر می رسد مفهوم این آیه در ارتباطات امروز ما هم کاملا مصداق دارد. هر کدام از ما هم این تجربه را داشتیم و زمانی که سخنی گفتیم و عکس العمل مخاطب بسیار شدیدتر از چیزی بوده که ما تصور می کردیم، برای جلوگیری از تنش و درگیری با یک عبارت که ناراحت نشو من شوخی کردم، می خواهیم قضیه را فیصله بدیم. ولی من هم بر این اعتقادم که در ارتباط چیزی به نام شوخی وجود ندارد و اگر هم هست حرف جدی است که آنقدر تلخ است که با الصاق طنز و شوخی می خواهیم زهرش را بگیریم. فراموش نکنید که اساس ارتباط احترام است نه صمیمیت.

قدیس باسیلیوس کبیر هم به نظر می رسد که به تاسی از افلاطون خنده را با خشونت ورزی مرتبط می داند و می گوید که ” قهقهه و لرزش مهارناپذیر بدن در شان روان متعادل، وقار و خویشتنداری انسانی نیست”. جان کریسوستوم مشهور به یوحنای زرین دهان از علمای صدر مسیحیت هم دیگران را نصیحت می کرد که ” خنده غالبا منجر به سخنان بی ادبانه و اعمال تهی از نزاکت می شود. اغلب از این کلمات و خنده، استهزاء و تحقیر زاییده می شود، از استهزا و تحقیر، آسیب و زخم، از آسیب و زخم، خونریزی و قتل. پس چنانچه خواستار پند و نصیحت مفیدی هستید نه تنها از بی ادبی و بی نزاکتی و زد و خورد و آسیب و آدم کشی، که از خنده بیجا هم پرهیز کنید”

اوج تحریم خنده در دنیای مسیحیت را می توان در قوانین صومعه ها پیدا کرد. قدیمیترین قانون صومعه که مربوط به پاخوم مصری است که مربوط به سده چهارم است، لطیفه گویی را ممنوع می کند. حتی قانون بنیدیکت قدیس که سنگ بنای منشور بسیاری از صومعه های غربی است به راهبان توصیه می کند ” تعادل در سخنوری را برگزینید و از یاوه گویی بپرهیزید و حرف هایی را که فقط به قصد خنداندن زده می شود و همچنین خنده شدید و پرسر و صدا را عزیز مدارید”. در پلکان تواضع بنیدیکت، پله دهم مقاومت در برابر خنده است و پله یازدهم هشداری علیه لطیفه گویی. و شدیدترین محکومیت ها را افراییم راهب بزرگ سوریه بیان می کند که ” خنده شروع نابودی روح است و چنانچه آن را تجربه کردی، بدان که در قعر پلیدی قرار داری”

پیوریتن ها شاخه ای از پروتستان های مسیحی بودند که به دنبال اصلاحات کلیسای کاتولیک در انگلستان بودند هنگامی که در دوره کراموِل در انگلستان مسلط شدند، کمدی را غیرقانونی اعلام کردند و به نظر می رسد که روح افلاطون را شاد کردند. در یک مورد ویلیام پرین یک از پیوریتن ها می گوید “کمدی در شان مسیحیان خوب نیست که با خنده های افسارگسیخته خود تصویر یک هرزه ناسپاس را به نمایش بگذارند”

من هنوز نصیحت بسیاری از مادران و مادربزرگان و معلمان در گوشم هست که با صدای بلند نخندید. خندیدن با صدای بلند عیب است. اگر می خواهید یک تصویر عفیفانه و نجیبانه از خود ایجاد کنید باید صدای خنده خود را کنترل کنید و آرام بخندید. هنوز هم من مردان زیادی را می شناسم که وقتی یک زن با صدای بلند می خندد، خوششان نمی آید و تصویر هرزه ناسپاسی که ویلیام پرین می گوید در ذهنشان زنده می شود.

توماس هابز که از فیلسوفان امپریسیزم یا تجربه گرای انگلیسی است می گوید ” من در نوع بشر کششی فراگیر، دایمی و آرام ناپذیر به قدرت از برای قدرت می بینم که تنها با مرگ فرو می نشیند “. وی همچنین در کتاب لویاتان بخش 1 فصل 6 تحت عنوان in the philosophy of laughter and humer می گوید sudden glory یا فخر ناگهانی، همان حسی است که باعث خنده می شود. که دلیل آن یا عمل ناگهانی خود شخص است که به نظرش خوشایند آمده و یا درک چیزی ناجور  در دیگری که ناگهان فرد را به تحسین خود وا می دارد. این خنده در کسانی که از حضیض ناتوانی های خود آگاهند بیش از دیگران اتفاق می افتد. یعنی کسانی که مجبورند برای رضایت خود به نواقص دیگران توجه کنند. پس خندیدن به عیوب دیگران ذاتا نشانه ترس و بزدلی است.”  این ویژگی کسانی است که در کار و خانواده و دوستی و رفاقت، چشم ندارند بالاتر و برتر از خودشان را ببینند، چون خنده شان کور می شود و احساس سرخوردگی و حسادت دارند. برعکس تا موقعی که از آنها پایین تر باشی و بتوانند به تو بخندند و مسخره ات کنند حال خوبی دارند و این را حجت دوستی و رفاقتشان هم می دانند.

جالب است این خندیدن به عیوب دیگران تا آنجایی پیش رفته بود که خندیدن به کوتوله ها و معلولان جسمی و ذهنی بسیار شایع بود. جالبه در بازار بردگان روم باستان، کوتوله ها و معلولان جسمی و حرکتی با قیمت بالاتری فروش می رفتند چون این ها اسبات تفریح و خنده و سرگرمی بودند. این برتری جویی و تحقیر دیگر به سادیسم و دگرآزاری رسیده بود. یعنی من از رنج تو لذت ببرم. ترایانوس که از بزرگترین امپراطوران رم باستان است در سالگرد پیروزی نظامی اش در 106 قبل از میلاد، مراسم جشنی گرفت که در آن منجر به مرگ 5000 گلادیاتور شد. در همین فرانسه پیش از انقلاب فرانسه، اتش زدن گربه جزء تفریحات بود و یا بسیاری اشراف زاده های جوان به دیوانه خانه و دارالمجانین می رفتند و با کشیدن عصای خود به نرده ها و به هم ریختن اعصاب و روان بیماران می خندیدند و تفریح می کردند.

به نظر می رسد که خنده ای که از سر برتری جویی است به نوعی توام با بی مسئولیتی هم هست. آنجا که وقتی به ماری آنتوانت گزارش قحطی نان را می دهند و او در پاسخ می گوید خوب مردم به جای نان شیرینی بخورند از همین نوع است. که البته ما هم در کشور از این دست اظهارات کم نداریم که در پاسخ به گرانی های و قحطی ها می گویند مردم یک وعده غذا بخورند، گوشت نخورند، مرغ نخورند و اگر بنزین هم گران می شود با شوخی و خنده می گویند ما هم خواب بودیم و همین امروز فهمیدیم. این عین بی مسئولیتی است که پشت این شوخی و خنده ها پنهان می شود.

پیش از عصر روشنگری ایده افلاطون و هابز مبنی بر اینکه خنده نشانه بروز حس برتری جویی است یگانه فهم مرسوم از خنده بود که امروزه به تئوری برتری معروف است. راجر اسکروتون که از پیروان مدرن این تئوری است می گوید خندیدن به دیگری تخریب از را توجه است. فقر و فقدان توجه از معضلات و مشکلات بزرگ دنیای مدرن است. آدم ها عطش توجه دارند. اوج این عطش را می توانید در فضاهای مجازی مانند اینستاگرام و … ببینید. عطش دیده شدن و آن هم به هر قیمتی. اما فراموش نکنید بسیاری از کسانی که به شما لبخند می زنند و شما را می خندانند، قصدشان تقدیر از شما نیست که در بسیاری موارد تخریب شماست. آدم هایی خوب می خندند و خوب می خندانند در ابتدا به شدت جذاب به نظر می رسند. ولی مایه بسیاری از این خنده ها، تحقیر و تخریب شخصیت شماست.

ضرب المثل مشهوری است که می گوید خندیدن دل خوش میخواد و گریه کردن سر وچشم. شاید به همین دلیل هم هست که ما همیشه آماده گریه کردن هستیم ولی برای خندیدن باید حالمان خوب باشد. این حال خوب، یعنی موفقیت، قدرت، ثروت، آزادی، عدالت، عشق. اگه اینها نباشه خنده هم کور می شه. وقتی حالت خوب نیست، ورشکست شدی، ضربه عاطفی و عاشقانه خوردی، به آنچه می خواستی نرسیدی، دیگه خیلی از چیزها برات خنده دار نیست. حتی فکر می کنی من چه جوری به این حرف ها و کارها می خندیدم. انگار که افلاطون درست می گفت که خنده زمانی است که تو صاحب برتری و تمایز هستی. چون حال خوب در برتری و قدرت است. و اگر برتری نداری و می خندی علت آن است که بالا رفتن بلد نیستی ولی از بالا پایین کشیدن را خوب بلدی. من که نمی توانم بروم بالا، پس برای خندیدن می توانم دیگران را پایین بکشم و به آن ها بخندم.

اگر تئوری برتری درست باشد، خنده در یک جامعه مطلوب جایی ندارد، چرا که مدارا و خویشتن داری و همکاری را تهدید می کند. این برتری جویی که در نهایت به عیب جویی دیگران برای خندیدن می انجامد می تواند تار و پود ارتباطات اجتماعی را از هم بگسلد. هر چند که حافظ می گوید

عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت/ که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش/هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت

شاید به همین دلیل بود که افلاطون وقتی آرمان شهر خود را تصویر می کرد اجرای کمدی را به شدت محدود کرد. او می گفت “ما بایست نمایشنامه های کمدی را فقط به بردگان و اجنبی های اجاره ای واگذاریم و به هیچ جه به آن روی خوش نشان ندهیم. هیچ فرد آزادی، چه مرد چه زن نباید به تحصیل این فن مشغول باشد. هیچ سراینده کمدی، قطعه یا شعری نباید مجاز باشد که شهروندی را با کلام یا اطوار به خنده بیندازد.”

بخش دوم تئوری: ناسازگاری

اما کسانی که قصدشان این بود که طنز و خنده را از زیر گیوتین سانسور افلاطون و هابز رها کنند دو راه پیش رو داشتند. نخست آنکه ضمن دفاع از این تئوری، توجیه کنند که چیزی ارزشمند هم که ریشه ضداجتماعی ندارد در طنز وجود دارد. و راه دوم این بود که این تئوری را رد کنند.

بن جانسون، نمایشنامه نویس و شاعر و هنرپیشه همزمان با شکسپیر در مقابل انباشته بودن کمدی از مستی و هرزگی و دروغ و نامردی استدلال می کردند که این خباثت ها در کمدی به مضحکه گرفته می شود نه اینکه الگو شود. قوت کمدی در راست کردن ناراستی ها و نشان دادن کژی و کاستی است نه در پرورش دادن آن ها.

هانری برگسون در رساله خنده هم همین استدلال را می کند. یعنی در عین اینکه معتقد حس برتری جویی خنده است ولی اعتقاد دارد که کمدی می تواند به عنوان یک ابزار اصلاح اجتماعی هم عمل کند. در نگاه برگسون جوهره خنده، انعطاف ناپذیری مکانیکی است. به کسی که به جای انعطاف در موقعیت های مختلف، رفتاری خشک و تکراری نشان می دهد و اصطلاحا ماشینی رفتار می کند، می خندیم و به آن حس برتری داریم و آن را تحقیر می کنیم. با اینکه این خنده آزاردهنده است، ولی مخاطب را به رفتار انسانی می خواند.

اما راه دوم برای نجات طنز رد تئوری برتری است.

روزي یک سياستمدار معروف، درست هنگامی که از محل كارش خارج شد، با یک اتومبیل تصادف کرد و در دم کشته شد.

روح او در بالا به دروازه های بهشت رسید و يك فرشته از او استقبال کرد. فرشته گفت: «خیلی خوش آمدید. این خیلی جالبه. چون ما به ندرت سیاستمداران بلند پایه و مقامات رو دم دروازه های بهشت ملاقات می کنیم. به هر حال شما هم درک می کنید که راه دادن شما به بهشت تصمیم ساده ای نیست.

سياستمدار گفت «مشکلی نیست. شما من را راه بده، من خودم بقیه اش رو حل می کنم.

فرشته گفت «اما در نامهء اعمال شما دستور دیگری ثبت شده، شما بایستی ابتدا یک روز در جهنم و سپس یک روز در بهشت زندگی کنید. آنگاه خودتان بین بهشت و جهنم یکی را انتخاب کنید.

سياستمدار گفت «اشکال نداره. من همین الان تصمیمم را گرفته ام. میخواهم به بهشت بروم.

فرشته گفت می فهمم. به هر حال ما دستور داریم. ماموریم و معذور.

و سپس او را سوار آسانسور کرد و به پایین رفتند. پایین … پایین… پایین… تا اینکه به جهنم رسیدند.

در آسانسور که باز شد، سياستمدار با منظرهء جالبی روبرو شد. زمین چمن بسیار سرسبزی که وسط آن یک زمین بازی گلف بود و در کنار آن یک ساختمان بسیار بزرگ و مجلل. در کنار ساختمان هم بسیاری از دوستان قدیمی سناتور منتظر او بودند و برای استقبال به سوی او دویدند. آنها او را دوره کردند و با شادی و خنده فراوان از خاطرات روزهای زندگی قبلی تعریف کردند. سپس برای بازی بسیار مهیجی به زمین گلف رفتند و حسابی سرگرم شدند. همزمان با غروب آفتاب هم همگی به کافهء کنار زمین گلف رفتند و شام بسیار مجللی از اردک و بره کباب شده و نوشیدنی های گرانبها صرف کردند. شیطان هم در جمع آنها حاضر شد وشب لذت بخشی داشتند.

به سياستمدار آنقدر خوش گذشت که واقعاً نفهمید یک روز او چطور گذشت. راس بیست و چهار ساعت، فرشته به دنبال او آمد و او را تا بهشت اسکورت کرد. در بهشت هم سياستمدار با جمعی از افراد خوش خلق و خونگرم آشنا شد، به کنسرت های موسیقی رفتند و دیدارهای زیادی هم داشتند. سناتور آنقدر خوش گذرانده بود که واقعا نفهمید که روز دوم هم چگونه گذشت، گرچه به خوبي روز اول نبود.

بعد از پایان روز دوم، فرشته به دنبال او آمد و از او پرسید که آیا تصمیمش را گرفته؟

سياستمدار گفت «خوب راستش من در این مورد خیلی فکر کردم. حالا که فکر می کنم می بینم بین بهشت و جهنم من جهنم را ترجیح می دهم.

بدون هیچ کلامی، فرشته او را سوار آسانسور کرد و آن پایین تحویل شیطان داد. وقتی وارد جهنم شدند، اینبار سياستمدار بیابانی خشک و بی آب و علف را دید، پر از آتش و سختی های فراوان. دوستانی که دیروز از او استقبال کردند هم عبوس و خشک، در لباس های بسیار مندرس و کثیف بودند. سياستمدار با تعجب از شیطان پرسید «انگار آن روز من اینجا منظره دیگری دیدم؟ آن سرسبزی ها کو؟ ما شام بسیار خوشمزه ای خوردیم؟ زمین گلف؟ …

شیطان با خنده جواب داد: آن روز، روز انتخابات بود.

امروز دیگر تو رای داده‌ای.

اگر دقت کنید مشاهده می کنید که در این طنز اتفاقی که می افتد بر خلاف نظر هابز به خاطر موفقیت و پیروزی شما نیست، حتی مسله خشونت و یا برتری جویی هم مطرح نیست. آنچه ما را به خنده وا می دارد اتفاقاتی است که بر خلاف انتظار ما رخ می دهد. اولین مورد ناسازگاری و خلاف عادت آن است که سیاست مدار وقتی وارد جهنم می شود با یک فضای بهشتی مواجه می شود و این خلاف انتظار ماست. دوم اینکه وقتی مجدد به جهنم برمی گردد با یک بیایان خشک و برهوت مواجه می شود که با جهنم روز قبل در تناقض است. سومین خلاف عادت، زمانی است که علت سرسبزی جهنم انتخابات ذکر می شود. همه ما انتظارمان این است که کشوری که دارای صندوق رای و انتخابات است کشور پیشرفته و توسعه یافته تر و آبادتر و آزادتری است.

این ناسازگاری ها و خلاف انتظارهاست که علت خنده را فراهم می کند. اولین فیلسوفی که لفظ ناسازگاری را برای تحلیل طنز استفاده کرد جیمز بیتی بود که از فیلسوفان عصر روشنگری و هم دوره کانت است. او می گوید به نظر می رسد که خنده از مشاهده چیزهای ناسازگار در یک مجموعه واحد ناشی می شود. البته کیرکگور برای نقض انتظارات از لفظ تناقض استفاده می کند. او داستان مرد نانوایی را نقل می کند که به زنی فقیر و بینوا می گوید، مادر، من که نمی توانم نانی به تو بدهم، چند نفر دیر هم مثل تو همین درخواست را داشتند و به آن ها هم مانند تو چیزی ندادم. آخر من که نمی توانم به همه کمک کنم.

کاملا می شود فهمید که آنچه مایه این طنز است تناقضی است که در حرف نانوا وجود دارد به این مضمون که من نمی توانم به همه کمک کنم، پس ما انتظار داریم که حداقل به یکی کمک کرده باشد در حالی که به هیچ کس کمک نکرده است.

اما آیا صرفا این ناسازگاری یا تناقض می تواند شرط لازم و کافی برای هر خنده ای باشد؟

فرض کنید که شما از اداره به خانه بر می گردید. برخلاف انتظار با جسد همسر و فرزندت مواجه می شی. آیا در این صحنه خنده تان می گیرد؟ یا نه برعکس بغض می کند و گریه می کنید و حتی ممکن است دچار بهت و ناباوری بشوید. بله که این امر، امری ناسازگار است ولی قطعا می شود گفت که اصلا خنده دار نیست.

هر چند که بعدا سعی شد این نقیصه تئوری ناسازگاری برطرف شود به این صورت که اول باید فرد ناسازگاری را درک کند، دوم از درک ناسازگاری لذت ببرد و سوم لذت از ناسازگاری دست کم تا حدی به دلیل خود ناسازگاری و نه دلیل دیگری برای فرد لذت بخش باشد. حتی اگر این را هم بپذیریم باز یک اشکال مهم وجود دارد که بی پاسخ می ماند و آن اینکه چطور می شود کسی از نقض الگوهای مفهومی و انتظاراتش لذت ببرد؟ درست است که ناسازگاری طنز را از ورطه ضداجتماعی بودن در تئوری برتری نجات داد ولی را را هم برای انتقاد جدیدی باز کرد که و آن معضل بی خردی است.

بسیاری از فیلسوفان اعتقاد دارند که طنز صرفا یک قیاس غلط را در مقابل چشمان ما قرار می دهد که همه هدفش برهم زدن الگوهای مفهومی و مغشوش کردن درک است. این قطعا یک انحراف است و انسان خردمند چگونه میتواند از هیچی و پوچی لذت ببرد؟ از نظر انسان خردمند هیچ ناسازگاری درونی و یا کمیکی در طبیعت وجود ندارد و بنابراین خندیدن به این ناسازگاری فقط می تواند محصول ذهن انسان پریشان و نادان باشد.

از نظر بسیاری از روانشناسان فقط کودکان هستند که می توانند تا آن پایه کم خرد و نادان باشند که صرفا خود ناسازگاری برایشان خنده دار باشد؟ توماس شولتس می گه یک انسان بالغ عاقل بزرگسال برای خندیدن صرفا به ناسازگاری نیازمند نیست بلکه محتاج برطرف کردن این ناسازگاری نیز هست؟ به عبارتی نوعی حل معماست که می تواند برای او لذتبخش باشد.

نکته جالبی در جوک ها و بذله گویی ها وجود دارد. اگر کمی دقت کنید متوجه می شوید که بسیاری از شوخی ها و بذله گویی ها و متلک پرانی های ما به مسائل جنسی و یا عداوت و دشمنی و تحقیر دیگران مرتبط می شود. در همین کشور خودمان بسیاری از فیلم های کمدی که با شوخی های جنسی خود سعی در جذب مخاطب داشتند و در مورد جوک ها و لطیفه های جنسی هم که مثال فراوان است و ادب اجازه بیان نمی دهد. اما در مورد دیگر ببینید بسیاری از جوک هایی که گفته می شود در مورد اقوام ترک و لر و گیلک و … ناشی از همین دشمنی و تحقیر دیگران است. به نظر می رسد شهوت و دشمنی سرکوب شده ارتباط وثیقی با خندیدن دارد.

بخش سوم: تئوری تسکین

فروید در کتاب لطیفه و ارتباطش با ناخودآگاه ، می گوید که مهمترین لطیفه های و شوخ طبعی ها مربوط به موضوع جنسی و دشمنی است. دو انگیزه مهمی که جامعه ما را وادار به سرکوب آن کرده است. هنگام شنیدن این لطیفه ها ما می توانیم بر سانسورچی درونمان غلبه کنیم و میل جنسی و عداوت سرکوب شده مان را بروز دهیم. این انرژی مازاد که دیگر برای سرکوب جنسیت و عداوت لازم نیست به صورت خنده آزاد می شود.

در واقع در تئوری تسکین یا طنز به مثابه سوپاپ اطمینان اسپنسر، خنده و به تبع آن طنز، غیرمنطقی و ضداجتماعی نیست بلکه تنها نوعی تخلیه انرژی عصبی اند که مازاد تشخیص داده شده است. جان دیویی می گوید “خنده نشان دهنده پایان یک دوره تعلیق یا انتظار است.” به عبارت دیگر خنده آسودگی ناگهانی از فشار است. اولین کسی که طرح اولیه تئوری تسکین را ارائه کرد لرد شافتسبری بود. او می گوید که روان آزاد انسان های خلاق چنانچه به بند کشیده شود و یا تحت سلطه قرار بگیرد، راه های دیگری برای رهایی از فشار و محدودیت می یابد که خنده یکی از آن هاست. با خنده هم انرژی خود را تخلیه می کنند و هم تا حدودی انتقامشان را می گیرند.

البته شاید کسی با نظریه های شافتسبری، اسپنسر و دیویی در این زمینه آشنا نباشد. علت هم آن است که مشهورترین و معروفترین روایت تئوری تسکین متعلق به فروید است. البته که فروید بین لطیفه گویی و  بذله گویی که توضیح داده شد با آنچه او کمیک و طنز می نامد تفاوت قائل است. فروید داستان مارک تواین در مورد برادرش را بیان می کند که او در حال ساخت یک جاده بود و با انفجار ناگهانی دینامیت به هوا پرتاب می شود. وقتی دوباره به محل کارش برمی گردد به میزان نصف روز حقوق برای خروج غیر موجه از محل کار جریمه می شود.

در این طنز که حرف فروید شبیه اسپنسر است می گوید طنز به وجود می آید اگر وضعیتی محقق شود که ما به آزاد کردن خلقی ناخوشایند وسوسه شویم. در این طنز انفجار و پرتاب شدن یک انسان در ما حس همدردی و تاثر برمی انگیزد و با شنیدن پایان ماجرا، این حس به ناگاه غیرضروری تشخیص داده می شود و این انرژی احساسات ناخوشایند به صورت خنده آزاد می شود.

البته اگر کمی دقت کنید حتی ساده ترین نسخه تئوری تسکین که اسپنسر می پیچد مبتنی بر ناسازگاری نزولی است. یعنی طنز ما را از فکر کردن در مورد چیزی که خیلی مهم است به فکر درباره چیزی که غیرمهم است سوق می دهد. اگر ناسازگاری صعودی باشد یعنی پس از واقعه و حادثه بی اهمیت، رخدادی فرا و ورای انتظار ما حادث شود، ما دچار حیرت می شویم. خاطرم هست یکی از دوستانم سرما خورده بود و آزمایش که داده بود آنزیم های کبدی sgot و spgt بالا بودند. سنی هم نداشت یادمه اون موقع 26 یا 27 سالش بود. گفت آنزیم های کبدیم بالاست. گفتم نگران نباش. بس که هر روز تو این فست فود ها می چرخید و مشغول چرا هستید، کبدت چرب شده، تا چند وقت دیگه هم سیروز می شه و می ری تو نوبت پیوند، فقط یادت باشه تهران پیوند رو انجام ندی کارشون خوب نیست برو شیراز اونا بلد کارن. البته همه پیوندها هم نمی گیرند ولی خوب هر موقع پیوندت کبدت نگرفت بهش فکر می کنیم.

خوب این یک موقعیت خنده دار را به وجود آورد نه با یک ناسازگاری نزولی که برعکس با یک ناسازگاری صعودی. یعنی از یک اتفاق ساده سرماخوردگی که معمولا وقتی شما دچار یک بیماری وایرال می شوید به احتمال زیاد آنزیم های کبدی هم بالا می روند و با اتمام بیماری، اندازه آنها هم نرمالی می شود کار به پیوند کبد و مرگ کشیده بود. اگر تعریف اسپنسر را بپذیریم باید از این موقعیت حیرت کرد نه اینکه به آن خندید.

و همچنین فروید هم که خنده را محصول آزاد سازی انرژی سرکوب شده جنسی و خشونت آمیز می داند، پس می توان نتیجه گیری کرد کسانی که سرکوب جنسی و خشونتی بیشتر داشته باشند باید بیشتر به جوک های جنیسی و تحقیرآمیز بخندند در صورتی که آزمایش های هانس یورگن آیزانک عکس این موضوع  را نشان می داد.

با آنکه اغلب متفکرین غربی قبل از قرن بیستم که در مورد طنز حرف زده اند از آن انتقاد کرده اند ولی ارسطو و توماس آکوینوس در شرایط مناسب طنز را فضیلت هم دانسته اند. ارسطو در فصل چهارم اخلاق نیکوماخوس می گوید کسانی که طنز را به افراط می کشند لوده و مبتذل هستند که می خواهند به هر قیمتی بامزه باشند و هدفشان خنده است تا کلام لطیف. کسانی که نمی توانند هیچ چیز خنده داری در مورد خود بگویند و اگر دیگران هم چنین کنند ناراحت می شوند، عبوس و بی ظرفیت هستند و کسانی را که با ظرافت شوخی می کنند را یوتراپلوس (eutraplos) می نامد و آن را برای کسانی که صاحب آنند فضیلت می داند و البته آکویناس هم خنده را رفع خستگی روان می داند که اگر نباشد روان، پریشان می شود. به تاسی از ارسطو که فرد خالی از طنز را ناپخته می داند او نیز شرکت نکردن در خندیدن در جمع را ناپسند و غیرعقلانی می داند و از قول سنکا نقل می کند که خود را به طنز بیارای تا در نظر دیگران تلخ و گرانمایه جلوه نکنی.

اگر کمی دقت کنید مشاهده می کنید که شادمانی طنز آمیز با سایر عواطف ما مثل خشم و ترس و اندوه، متفاوت است. تفاوت اول حس خندیدن با سایر حس ها در ویژگی اجتماعی بودن آن است. تحقیقات نشان می دهد که ما در جمع 30 برابر بیشتر می خندیم. شاید علت به اشتراک گذاشته شدن و ویو ولایک خوردن کلیپ های طنز در شبکه های اجتماعی همین باشد نه اینکه مابقی دیده نمی شوند و لایک نمی شوند. اما از آنجا که خندیدن یک حس اجتماعی است ما میل بیشتری برای به اشتراک گذاشتن کلیپ های خنده دار داریم. گو اینکه با این به اشتراک گذاشتن وانمود می کنیم که با دیگران داریم می خندیم.

در صورتی که در ترس و خشم و اندوه من با یک موضع واقعی طرفم که باعث ترس یا خشم من می شود. با تغییرات فیزیولوژیک و ترشح هورمون های مرتبط، من این عواطف را درک میکنم و می خواهم که تهدید را نسبت به کسی که دوستش دارم و یا خطر آنچه به من حمله می کند را دفع کنم. حتی در عواطف تکاملی پیشرفته مانند عشق و ترحم هم ضمانت بقای من وجود دارد. عشق در نهایت باعث تولید مثل و ترحم باعث حفظ کسانی می شود که در معرض خطر و نابودی قرار دارند. در همه این عواطف من واکنشی دارم در برابر یک کنش و موضوع واقعی. حال آنکه در شادمانی طنزآمیز این واکنش غایب است و اتفاقا شادی طنزآمیز ما را به سمت عدم واکنش و فراغت و بی خیالی سوق می دهد.

چون نیازی نیست که من باور کنم که موضوعات شادمانی واقعی اند، نیازی هم به داشتن میل به آن ها نداریم. در عواطف دیگر من می خواهم کسانی که برای من خطر داشته باشند از من دور باشند و به چیزها و کسانی که به آنها عشق می ورزم و دوستشان دارم نزدیک باشم. اما در شادمانی طنزآمیز ما اغلب نگاه بی طرفانه به قضیه داریم و برخلاق سایر عواطف که موضوعات واقعی عامل برانگیزاننده عواطف من و ایجاد میل در من هستند در شادمانی طنزآمیز غایب است و جالب آنکه حتی تقابلی بین تمایل داشتن به چیزی و خنده دار یافتن آن وجود دارد. دیگر آنکه این شادمانی طنزآمیز با سایر عواطف منفی و البته برخی مثبت مانند سکس در تضاد است و یکدیگر را سرکوب می کنند. اگر در سکس کسی بخندد سکس خراب می شود و یا اگر کسی خشمگین و تحت فشار باشد می شود با طنز حال او را تغییر داد.

هانری برگسون جمله جالبی داره می گه طنز نیازمند یک بی حسی گذرا است. به نظر می رسد که در طنز یک بی حسی و رخوتی وجود دارد و از این همین منظر بود که هابز می گفت کسانی که طرح های بزرگ در سر دارند مجالی برای خندیدن ندارند. تا تو برای خطر داشته باشی من نمی تونم به تو بخندم اگه من از دست تو عصبانی باشم نمی تونم بهت بخندم مگر اینکه این خشم و عصبانیت از بین بره و یک بی حسی گذرا ایجاد شه تا من بتونم بخندم. شاید به همین خاطر هم باشد که ما رفتار انسان ها را با استناد به خشم و ترس و حسادتشان قضاوت می کنیم نه شادمانی شان. حتی بسیاری از ما کسانی که سرخوش اند و بسیار می خندند را فقط برای تفریح و لذت می پسندیم نه برای کار و زندگی . کسانی که کمدین هستند محبوب هستند ولی معتبر نیستند و اگر معتبر بشوند دیگر نمی توانند کمدین باشند. زلنسکی نمونه خوبی است. رییس جمهور اکراین که یک کمدین بود و به واسطه محبوبیتش رئیس جمهور شد ولی بعد از آن هیچ نشانی از کمدی در او نمی بینید.

این ضرب المثل فرانسوی که کسی که حس می کند می گرید و کسی که فکر می کند می خندد از همین جا می آید. این که این دنیا برای کسانی که فکر می کنند کمدی است و برای آن هایی که حسش می کنند یک تراژدی.

واژه تراژدی از لغت تراگودیا در یونان می آید. تراگو به معنای بز و دیا به معنای شعر است. ترجمه فارسی ان می شود سرود بزی که از چگونگی مرگ دیانوسوس خدای شراب و شادخواری و میگساری و زراعت به دست تیتان ها حکایت می کرد. همچنین کمدی از واژه کمدیا که آن هم به معنای آوازهایی است که روستاییان در حالت مستی و میگساری برای دیانوسوس می خواندند گرفته شده است.

به نظر میرسد که کمدی و تراژدی تنها دو سبک نمایشی نیست، بلکه نوع نگرش شما را به جهان مشخص می کند. کسی که نگاه تراژدی به جهان دارد بدون اینکه ضعف و نادانی و ناتوانی خودش را در نظر بگیرد به رویارویی و تقابل با هستی و زندگی می پردازد که به نابودیش هم می انجامد و در مقابل کسی که نگرش کمدی دارد در مواجهه با ناسازگاری های زندگی، وقتی می فهمد که نمی تواند چیزی را تغییر دهد چشم انداز و دیدگاهش را تغییر می دهد.

چهار عنصر مهم در تراژدی قهرمان، جنگ، رنج و واکنش است.

قهرمان تراژدی که در قامت آنتیگونه، ادیپ و شاه لیر نمایش داده می شود موجوداتی پیچیده، شکوهمند و توانا هستند که فراتر از انسان های معمولی هستند و همیشه برای چیزی خیر و نیک تلاش می کنند. حال آنکه در کمدی تاکید بر کاستی ها و محدودیت های بشری است نه شکوه عظمت آن. کمدی از روز نخست هم نادانی و زشتی و ابلهی و پلیدی پستی و مستی انسان را برجسته کرده و شخصیت های ثابتش گوژپشت و احمق و وراج و میخواره و شیاد و سالوس بوده است. و البته در فیلم ها و سریال های کمیک علاوه بر شخصیت کمیک که ما به او می خندیم، بیشتر کمدی ها یک شخصیت دارند که ما با او می خندیم. مثال دقیق آن شخصیت مستشار در سریال قهوه تلخ که نقش آن را سیامک انصاری بازی می کرد است. برخلاف قهرما تراژیک که برای رسیدن به آرزوهای بزرگ تلاش می کند، قهرمان کمدی برای داشتن و گذران وقت خوش تلاش می کند.

قهرمان تراژیک در جهانی که زیست می کند احساس راحتی نمی کند. گو اینکه این جهان، سراسر تعارض و ناهمخوانی و ناهمگونی است که مایه آن است که انسان در سایه رنج و درد و شکست و مرگ زندگی کند. و قهرمان تراژیک صریح و بی پرده بدون درنظر گرفتن پایان و عاقبت کار و اینکه چه پیش می آید با آن مواجه می شود. ولی بر خلاف قهرمان تراژدی، قهرمان کمدی با این جهان احساس غریبگی نمی کند و با همه ناسازگاریها و تعارضات،  این جهان را خانه خود می داند.

قهرمان تراژدی به واسطه مواجهه بی پرده و صریح با ناسازگاری ها و نامردمی های جهان دچار رنج مفرطی می شود که در نهایت به مرگ او ختم می شود. در تراژدی ختم به مرگ معنا دارد نه ختم به خیر. شما هرگز در تراژدی نمی بینید که همه چیز ختم به خیر شود و در نهایت قهرمان تراژدی بگوید رنج من ارزشش را داشت. این دیگر تراژدی نیست. برخلاف تراژدی که جنگ به رنج و در نهایت به مرگ ختم می شود، در کمدی رنج به مرگ ختم نمی شود و در نهایت قهرمان کمدی راهی برای برون رفت از تعارض را می یابد و رنج پایان می پذیرد.

این نکته را فراموش نکنید که رنج صرف، تراژدی نمی آفریند. درد کشیدن یک حیوان یا یک کودک به تنهایی نمی تواند تراژدی را معنا کند. رنجی که از سر ناچاری و منفعلانه پیش می آید نهایتا می تواند حس دلسوزی را تحریک کند و دستمایه یک ملودرام بشود تا تراژدی. قهرمان تراژدی خودش را با رنج معنا می کند. خودش را با رنج بازتعریف می کند. او به رنجش می اندیشد و تفکر در این رنج است که تراژدی را احیا می کند. رنج برای قهرمان تراژدی فرصت طبیعی برای تعریف خویشتن خودش است. مثل ماشینی که تا خراب نشود کاپوتش بالا نمی رود تا به درون کاپوت نگاهی انداخت. این رنج و خرابی است که باعث می شود قهرمان تراژدی به درون خود نگاهی بیاندازد و خود را تعریف کند. به همین خاطر است که قهرمان تراژدی به رنج از بابت هستی شناسی وابسته است و اگر همه چیز ختم به خیر شود و رنجی نباشد دیگر قهرمانی نیست.

برعکس قهرمان کمدی نه تنها نمی خواهد خود را با رنج بازتعریف کند که می خواهد با شادی و لذت خویشتن خویش را معنا ببخشد. او می خواهد از زندگی در این جهان با همه دردها و رنج ها و ناسازگاری ها و ناهمگونی ها لذت ببرد. قهرمان تراژدی می خواهد به تضادها و تعارض ها با شیوه قهرمانانه با دلاوری و سرافرازی و استواری و خشم پاسخ دهد حال آنکه کمدی دنبال ایستادن در مقابل تعارضات نیست، بلکه به دنبال حل و کنار آمدن با آن است. همین است ک حتی با مرگ که غم انگیزترین لحظه زیستی است هم شوخی می کند. نقل است که توماس مور رو به دلیل مخالفت با هنری هشتم به سوی چوبه دار می بردند. از درد تورم مفاصل به سختی راه می رفت. وقتی به سکو رسید به جلاد گفت می شود خواهش کنم که من را در بالا رفتن کمک کنی؟ برای پایین آمدن دیگر نیازی به کمک تو نیست. خودم می توانم.

قهرمان کمدی هم مانند قهرمان تراژدی دچار شکست و نگونبختی می شود ولی به جای آنکه برای خود دلسوزی کند و از سرنوشت گله کند و خودش را با احساس گناه و پشیمانی بیازارد، با زندگی کنار می آیند و زیرکانه برای آن راه حلی پیدا می کنند. در واقع کمدی و تراژدی هیچ کدام راه حلی برای آینده ندارند و آینده متفاوتی را پیش بینی نمی کنند بلکه آن ها بینش ها و روش های متفاوتی را برای مواجهه با آینده پیشنهاد می کنند.

تراژدی و کمدی بیش از آنکه مربوط به گریه و خنده باشد، نشان دهنده دو بینش زیستی است. بنیادی ترین باور مشترک بین هر دو بینش، ناسازگاری و نبود هارمونی بین آنچه که چیزها باید باشند و آنچه که چیزها هستند است. اتفاقا کمدی با همه لذتی که به همراه می آورد در مورد لذت نیست بلکه در مورد رنج است فقط با دیدگاهی متفاوت از تراژدی. به همین خاطر هم هست که مارک تواین می گوید در بهشت خنده ای وجود ندارد.

نگاه تراژدی بر پایه تضادهای غیرضرور بنا شده است. همه وضعیت ها یا خوب است یا بد، یا آبرومند است یا بی آبرو، یا آزادی است یا اسارت است. ما در بینش تراژدی با یک مغالطه حصر عقلی مواجهیم. قهرمان تراژدی دوراهی را نشان می دهد که گویی راه سومی هم وجود ندارد. حال آنکه خیر در واقعیت راه های دیگری هم هست. خاطرم هست سال هایی که ما کنکور می دادیم، یک دوگانه ثابتی توسط خانواده ها مطرح می شد. پدران به پسران می گفتند یا درس می خوانی و آدم می شی، یا درس نمی خونی و حمال می شی. خوب این چه دوگانه تراژیکی است که ایجاد می کنید. بسیاری درس هم نخواندند ولی لزوما حمال هم نشدند. کارآفرین شدند، ورزشکار شدند، تاجر شدند، تولید کننده شدند، تکنسین شدند، مسئله اینجاست که بینش تراژیک دوگانه یا حصر عقلی را برای شما فراهم می کند که گویی هیچ راه دیگری وجود ندارد.در صورتی که در بینش کمدی ما حصری استقرایی داریم نه حصر عقلی. از نظر بینش کمدی حتما راه های دیگری هم پیش روی ما هست.

در نزد مجنون بینش تراژدی این است که یا لیلی یا مرگ. در صورتی که در واقعیت هزاران متغیر و ده ها مسیر دیگر هم برای زیست هست. عزیزی می گفت فقط لیلی نیست، خیلی هست. علت این است که مجنون و قهرمانان تراژیک آنچه امر آشنا و روزمره و معیار هستند را ترجیح می دهند. اتفاقات پیش بینی نشده برای بینش تراژیک یک خطر است حال آنکه تفکر کمدی هر ناهمگونی و ناسازگاری جدید را یک فرصت می داند. گو اینکه بینش تراژیک جهان را تک خطی و تک معنایی می داند و هیچ باور و معنای دیگری را نمی پذیرد. حال آنکه کمیک فقط در جهان چندمعنایی امکان دارد. اگر هر واژه و عبارت و رفتار فقط یک معنا داشت دیگر کمدی معنا نداشت.

در جهان تراژیک برای هر سوال یک پاسخ وجود دارد حال آنکه در بینش کمدی هیچ روش و شیوه اندیشیدن ممنوع نیست. فکر و اندیشه ممنوعه در کمدی خود ممنوع است. باری چون قهرمانان تراژیک به دنبال حفظ نظم موجود و حفاظت از ارزشهایی هستند که به میراث رسیده اند، تمایلی ندارند که مانند قهرمانان کمدی تار و پود تفکر و اندیشه گذشتگان را به باد نقد و تمسخر بگیرند. بر خلاف کمدی که به ذات بت شکن است، قهرما ن تراژیک شورشی و یا منتقد اجتماعی نیستند و اگر هم باشند از قدرت کهن در برابر ساختار تازه قدرت حمایت می کنند. چون بنیادهایی که قهرمانان تراژیک به آن دلبستگی دارند از قبل ساخته و پرداخته و اندیشیده شده است، ارتباط قهرمانان با آن بنیادها از جنس احساس و هیجان است. افتخار و ترس و اندوه و خشم و عشق و احساسات دیگری که قهرمان تراژدی با آن مخاطبش و اطرافیانش را درگیر می کند و به شدت و حدت گرایش به بزرگنمایی وضعیت پیش آمده دارند و برایشان مهم نیست که چه هزینه های گزافی می تواند برای اطرافیان داشته باشد. داستان موبی دیک یا وال سفید، رمان بسیار تاثیرگذار هرمان ملویل از همین جنس است.

حکایت داستان ناخدایی به نام آحاب است که خودش و همه خدمه کشتی اش را به خاطر انتقام از وال سفیدی که به او حمله کرده بود و باعث قطع شدن یک پایش شده بود را به ورطه نابودی کشاند و اسماعیل تنها کسی که از آن حادثه جان سالم به در برده بود این روایت را تعریف می کند. درست است که هیجانات تراژیک می تواند خوشایند باشد ولی در نهایت حتی مخاطبش را هم انعطاف ناپذیر و وسواسی می کند.

جالب آنکه قهرمان تراژیک، یکدندگی اصرار و ابرام خود را استواری و تهعد و ازخودگذشتگی خالصانه در راه وظیفه و رسالت خویش می داند. همانطور که ناخدا آحاب می دید. همانطور که مجنون می دید و همانطور که خیلی از ما انجام می دهیم. شاید اینجا این تصریف عاطفی (emotion conjugation) برتراند راسل خالی از لطف نباشد که می گفت: من استوارم، تو لجوجی و او کودن است. راسل این عبارت در سال 1948 در یک عبارت به کار برد و توضیح داد که اول شخص چون همیشه حق را به خود می دهد نام پافشاری و اصرارش را استواری و ثبات رای می گذارد و دوم شخص را که در برابرش حاضر است و زیر بار حرفش نمی رود را لجوج و یک دنده می نامد و سوم شخص را که غایب است را کودن می نامد.

در بینش تراژیک واکنش به یک مشکل رویارویی تمام عیار با آن است. همان کاری که در موبی دیک ناخدا آحاب می کند. اما شاید به قول استیو اَلِن، تراژدی باضافه زمان مساوی است با کمدی. بسیاری از چیزهایی که امروز ما به آن می خندیم در زمان وقوع یک بحران تمام عیار بوده است. این رویارویی تمام عیار از آرمان گرایی بینش تراژیک نشات می گیرد. کسانی ک از بینش تراژیک برخوردارند با پیروی از اصول کلی به دنبال رسیدن به حقیقت هر چیز و برقراری عدالت کاملند. ادیپ، آنتیگونه و اتلو هر سه به دنبال حقیقت و عدالت کامل هستند. همین سبب می شود که اتلو وقتی به زن سفیدپوستش دِزدِمونا بدگمان می شود، او را می کشد و وقتی می فهمد که او خیانت نکرده خودش را هم می کشد. او می خواهد که وفاداری زنش شک بردار هم نباشد و فقط با یک شک این تراژدی بزرگ خلق می شود. بینش تراژیک شادی و بهروزی را فقط در جهان آرمانی خودش متصور است حال آنکه بینش کمدی نه تنها اعتقاد دارد که در جهان آرمانی و بهشتی و رویایی که ناسازگاری وجود ندارد، خنده و شادی هم نیست که اتفاقا شادی را در همین جهان با مردم و اشیاء واقعی جستجو می کند.

همین امر است که بینش تراژدی و قهرمان تراژیک را هر چه بیشتر از واقعیت دور می کند. هر قدر شما از واقعیت دورتر شوید تراژیک تر می شوید. دیگر لذات مادی و محسوس برایتان بی معنا می شود. نگاه کمدی است که اتفاقا انسان را با تمام ویژگی های مادی او چون لذت و خوردن و پوشیدن و سکس کردن را با آغوش باز می پذیرد و اتفاقا به قول ناتان اسکات کمدی بسیار تاکید دارد که ما چقدر در امور محسوس و لذت های مادی ریشه داریم.

شاید مهمترین تفاوت بینش تراژدی و کمدی را در روحیه قهرمانی و ضدقهرمانی بتوان خلاصه کرد. تراژدی معرف ادبیات و هنر قهرمانی است و البته بسیاری از قهرمانان آن مانند آشیل نیمه خدا بوند و یا مانند رستم و زال و نریمان و اسفندیار، فراعادی و فراانسان بودند. نام قهرمان همیشه با جنگ و جنگاوری عجین است و همین است که بینش تراژدی از جنگ استقبال می کند تا بتواند تهعد و وظیفه و استواری و ثبات رای و از خود گذشتگی را در قامت یک جنگاور با شرافت در اوج خودش به نمایش بگذارد. حال آنکه کمدی مخالف جنگ است و رو به صلح دارد و قهرمان کمدی از اینکه در جنگ فرار کند برای آنکه زنده بماند شرمگین نمی شود. شاید بینش تراژدی در این ضرب المثل ایرلندی به وضوح عیان است، که تو فقط یک لحظه ترسو هستی، ولی برای همیشه می میری.

نمونه برجسته آثار کمدی ضد جنگ را در نمایشنامه لیسیستراتای آریستوفان می توانید ببینید که زن ها برای پایان دادن به جنگ های پلوپونزی طولانی مدت آتن با اسپارت به رهبری لیسیسترتا دست به اعتصاب جنسی زدند. شاید این نمایشنامه را بتوان اولین جرقه های فمنیسم در دنیای غرب دانست. البته این تنها اعتصاب جنسی برای مقابله با خشونت نیست ولی مهمترین آن هاست. در سال 1977 هم فرمانده ارتش کلمبیا ژنرال مانوئل بنت از دوست دخترها و همسران چریک های چپ کلمبیا، قاچاقچیان مواد مخدر و شبه نظامیان خواست برای رسیدن به آتش بست دست به اعتصاب جنسی بزنند. که البته آتش بست برقرار شد ولی بعد از مدت کوتاهی دوباره جنگ آغاز شد.

قهرمان تراژدی فرار نمی کند، چون نمی خواهد شان و منزلتش را از دست بدهد و آن را توهین به شخصیتش می داند. توهین به شخصیت از گناهان کبیره بینش تراژدی است و اگر کسی به قهرمان تراژدی توهین کند، با واکنش انتقام جویانه او مواجه می شود. راهکار هم این است که یا من باید بمیرم یا تو. البته می دانید که آبرو ویژگی سلبی دارد و شهرت ویژگی ایجابی. به عبارتی فقدان آبرو ننگ است و فقدان شهرت، گمنامی. ما چند مدل آبرو داریم. اولی آبروی شهروندی است که مبتنی بر نظر و قضاوت دیگران به ارزش های ماست. آبروی رسمی است مبنی بر قضاوت دیگران در مورد شایستگی و صلاحیت ما برای شغل و پستی که در اختیار داریم. سوم آبروی جنسی است و در نهایت چهارمین آن آبروی شهسواری یا اشرافی. این آخری با همه فرق می کند و به نظر می رسد که اگر آبروی شهسواری برود شخص با اقدام سریع به دوئل می تواند آبروی رفته را به جوب برگرداند.

جالب است که در این آخری یعنی آبروی اشرافی یا درباری یا شهسوارانه دو راهکار وجود دارد آوانتاژ یا برتری و دوئل. یعنی اگر فردی که توهین کرده و باعث آبروریزی شده است به قوانین اشرافی پایبند نباشد می توان از آوانتاژ استفاده کرد. اگر توهین لفظی کرد شما سیلی بزنید. اگر سیلی زد شما با چوب او را بزنید. اگر با چوب شما را زد تازیانه بزنید. اگر با تازیانه زد با شمشیر او را ادب کنید. اگر با شمشیر زد آب دهان به رویش بیاندازید. و به همین ترتیب برتری خود را حفظ کنید. البته جالب است که شوپنهاور بزرگ در کتاب در باب حکمت زندگی می گوید این اصل کهن آلمانی که جواب سیلی خنجر است، خرافه شرم آور شهسواری است. او نشان می دهد که قدما و فرزانگان باستان آبروی اشرافی را نمی شناختند و وقتی از قول سنکا می نویسد که اگر خردمندی را با مشت بزنند چه می کند؟ می گوید همان کاری که کاتوی بزرگ کرد. نه انتقام گرفت و نه بخشید. فقط گفت کار نامناسبی بود.

شاید این عبارت قصار ارسطو خالی از لطف نباشد که در کمدی گاهی دشمن به دوست تبدیل می شود، اما در تراژدی هرگز این اتفاق نخواهد افتاد. از چرچیل بزرگ برایتان در سیاست خارجی جمله ای نقل می کنم که ما هرگز دوست دائمی و دشمن دائمی نداریم. این بیانگر نگاه کمدی در سیاست ورزی مدرن است. مثال آن را می توان به رابطه آلمان و آمریکا و یا ژاپن و آمریکا بعد از جنگ جهانی دوم و همچنین رابطه آمریکا و شوروی اشاره کرد همه کشورهایی که در عرصه سیاست خارجی به سمت تراژدی رفتند و گمان کردند که صاحب دوستان و دشمنان دائمی هستند در نهایت با یک سرنوشت غم انگیز مواجه شدند.

چون اوج تراژدی در قامت جنگاوران اشرافی تجلی می یابد، بینش تراژدی از نظر اجتماعی اقدارگرا و سلسله مراتبی و به شدت نخبه گراست. گو اینکه فقط قهرمان تراژدی که هم نخبه است و هم جنگ آور و هم اشرافی است واجد اهمیت است و دیگران صرفا تماشاگر بازی اویند. اما در بینش کمدی هر کس می تواند صاحب ارزش باشد و نقش مهمی در زیست انسانی داشته باشد. به همین خاطر است که کمدی همواره از مردمان عادی دفاع کرده و بر خلاف تراژدی که از زبان فاخر استفاده می کند از زبان عامیانه استفاده می کند. تراژدی از زبان فاخر استفاده می کند چون رو به خودبرتربینی دارد و کمدی از زبان عامیانه استفاده می کند چون رو به جامعه دارد.

مل بروکس کمدین معروف می گوید: تراژدی من هستم در حال بریدن انگشتانم و کمدی تو هستی در حال افتادن و مردن در چاله ای. ما زمانی می توانیم به مشکلات خودمان بخندیم که به خود از منظر اجتماعی نگاه کنیم و درگیری هیجانی خود با مشکلمان را قطع کنیم. شاید از همین روست که مردمی که می توانند به خود بخندند به راحتی می توانند با دیگران معاشرت کنند. اما مردمی که نمی توانند بخندند به راحتی از پس این کار برنمی آیند.

مهم این نیست که برنده شوی یا بازنده مهم این است که چگونه بازی کنی؟ شاید این عبارت زیباترین بیان توامان بینش تراژدی و کمدی باشد. با این تفاوت که در بینش تراژدی من با چگونه بازی کردن دنبال نمایش شکوه و عظمت و هوش و خردمندی خودم هستم و در بینش کمدی من با چگونه بازی کردن به دنبال این هستم که ما می توانیم تجربه شادمانی از با هم بازی کردن را داشته باشیم.